تاکسی (البته با اجازه از نویسنده محترمش)
حاج امین در خانه را کاملا باز کرد. تاکسیاش را از خانه
بیرون آورد. به خیابان اصلی رفت . با حرکت آرام به کنارهی خیابان نگاه می
کرد و مسافران را سوار می کرد. مسافرِ اول پیاده شد و گفت : آقا ! چقدر
باید بدهم ؟
حاج امین به بالای شیشهی جلو نگاهی کرد . زیر لب چیزی گفت. بعد به مسافر رو کرد و گفت: 100 تومان.
تاکسی پولش را گرفت و حرکت کرد. اندکی بعد، مسافر دوم گفت: «آقا اینجا پیاده می شم. چقدر می شه »
دوباره حاج امین به بالای شیشهی جلو نگاهی کرد . زیر لب چیزی گفت. بعد به مسافر گفت: 125 تومان.
مسافر از قیمت منصفانه اش تعجب کرد. آرام به شیشهی جلو نگاهی کرد. روی کاغذ سادهای با خط زیبا نوشته بود:
«امان ز لحظهی غفلت که شاهدم باشی یا بن الحسن»
+ نوشته شده در چهارشنبه هفتم فروردین ۱۳۹۲ ساعت 12:24 توسط اسدالله نوروزی شیرمرد
|
بسم الله الرحمن الرحیم